سبد خرید شما خالی است!
پیش از طلوع خورشید -- محمد جوهری فرد
«نمیخوام ناراحتت کنم ولی باید منطقی باشی. من که باهات دشمنی ندارم. قبول داری ...؟ حالا جوابمو بده.»
پسر چیزی نگفت. سرش پایین بود.
«پس ممکنه با کس دیگه ای هم بوده باشه، درسته؟»
«نمی دونم.»
«اونو فراموش کن. این راحت ترین کاره. می تونی بری یکی دیگه برای خودت دست و پا کنی. احتمالاً سانازم همین کارو بکنه.»