سبد خرید شما خالی است!
لیلا و تکرار یک روایت -- الهه منافی
من و مادربزرگ با هم زندگی میكردیم . او همیشه نگران بود، نگران چی؟ هیچ وقت نمیفهمیدم، آن روزها از هر پدیده نویی مانند مد لباس که میآمد، استقبال میكردم و با هیجان به سویش میدویدم. تا این كه با همین رویاهایم راهی سرزمینهای دور شدم و مادربزرگ را تنها گذاشتم. همیشه فكر میكردم دوباره او را خواهم دید، اما فقط خبر رفتنش برای همیشه را شنیدم. بعد از گذشت سالها در سیدنی با دخترم «لیلا» زندگی میكردم. همهچیز از آن روز سرد زمستانی آغاز شد كه او را ساكت و غرق در فكر گوشه اتاقش دیدم.