سبد خرید شما خالی است!
خدا مادر زیبایت را بیامرزد | حافظ خیاوی
مادر بلند شد نشست روی تشکش نگاه کرد به من. حق داشت. نگفته بودم. نمی دانست آن شب کجا مانده ام. خبر هم نداشت چه بلایی سرم آمده. باران را هم نمی شناخت. نه به او گفته بودم نه به رعنا به هیچ کس نگفته بودم خیلی احتیاط می کردم. اگر می گفتم آبرویم می رفت. می دیدند که با دکتر دوست شده آبرویم می رفت.