سبد خرید شما خالی است!
کتاب آن ها که ما نیستیم
نویسنده محمد حسینی
سایت نشر ثالث به نقل از روزنامه ایران
نرگس مساوات آنها که ما نیستیم رمان محبوب من نیست. مثلاً اگر آشنایی بپرسد میخواهم برای تولد فلانی کتابی بخرم، چیزی معرفی کن، در تردید آنکه متولد هدیهاش را دوست خواهد داشت یا نه، شاید از معرفی آن بگذرم. شاید هم نه. کتاب کیفیتی دارد که مدام برم میگرداند و همزمان چیزی که کلافه و سردرگمم میکند. دوست دارم که بازش کنم و بخوانم: «دنیای عجیبی است. البته منظورم از عجیب رمز و راز یا رویدادهای به ناگاه نیست. منظورم دقیقاً معنای لغتنامهای آن است: شگفتانگیز و غریب؛ و این معنای دوم به چیزی که خواهم گفت نزدیکتر است. دنیایی دقیقاً با طنین وهمناک «غین» در آغازش و خاموشی مطلق «ب» در آخرش؛ گویی غافل که باشی و گاه حتی در عین هوشیاری، غاری است پر پیچ و خم و عمود که در آن سقوط میکنم و صورتت بر کف آن، چون چراغی که به تندباد ناگهان خاموش میشود، خاموش میشود.» این گمانم نخستین کیفیت محبوب من در این اثر است: واژهها پاک و پاکیزه، یک به یک اندیشیده و بجا و درست در جای خود نشستهاند. کلام هیچ سرسری نیست و گاه دچار وسواس است حتی، گویی نویسنده با خلق فضاهای گوناگون و پرسشهای تاریخی، بیمرزی و مرزهای قلمش را محکم میزند، مثل آنجا که میگوید: جده علم رمل نیز میدانست و زبانم لال چون دانیال نبی بر آن مسلط بود. لحیان و جماعت و فرح و بیاض نشانم میداد، که باکی نیست و پدر تادیر گاه نمیرسد، یا حالا وقت، وقت رفتن است یا دست نگهدار که خوش نیست و قمر در عقرب است. و البته نومید میشد از من که شکلهای کتاب سرخابش را در نمییافتم، اما اعتمادی داشتم بیمثال که حرف، حرف اوست و بود. نثری چنین پیراسته فارغ از قصه و هرچه، خواندن دارد. آن هم حالا که به لطف دجالهای همراه توی دستمان از قهقرا به قهقرا غلتیدهایم و سوسویی هم در کار نیست. بعدتر آنکه کتاب پر از آن و دم است. در مسیر خواندنش مدام به عباراتی بر میخوری که دلت را آشوب میکند. از دل تو برآمدهاند گویی و نمیتوانی ساده از کنارشان بگذری: این هم از شوخ طبعیهای جهان است که دل هرگز نزد دلخواه نیست. آنکه تو میخواهیاش، دل با دیگری دارد و آنکه تو را میخواهد برای تو چیزی است مثل درخت، میز، بلبل بر شاخه. بودنت خوب است و گوارا، اما نفس نیست که نبودنت خفقان بیاورد و خواستن یا رفتنت را ناگزیر کند. باز هم هست، فراوان هم هست ولی باید حواس جمع داشت. تند و تیز باید بود. نمیشود بگیریش توی دستت و همین جور سرگرم کاری و در فکر باری بخوانیاش و بگذری. خوب که بخوانیاش دلت را هم بلد است خنک کند، مثل آنجا که میگوید: کیباور میکند توی فرهنگ لغت، زیر تیتر اعلام، بعد از آوردن اسم و شرح زندگی، با حروف سیاه دعای طول عمر بنویسند؟ گیرم که نوشتن او و خواندن ما دردی از کسی دوا کند اما تاریخ واقعی در لابهلای همین اوراق روایت میشود دیگر. از فرم اثر نیز نباید گذشت. از تو در تویی ولابیرنت قصهها، نقب زدنهاش به جاهای پرت تاریخ، راست و دروغ بافتنهایی که باز در خدمت فرمند. گرچه درست همین جا در نظر من خواننده لغزشی پیدا میشود. ساخت قربانی فرم میشود. گاه از سرآدم میگذرد که «آی حواست کجاست؟ قرار است برایم قصه بگویی.» شاید بیپروایی فرم و قصه و روایت، آنقدر نویسنده را به وجد آوردهاند که یادش میرود ترکیب ملاطی به قوت اجزایی میخواهد و گرنه بنایش سستی میگیرد. فارغ از اینها آنها که ما نیستیم را، هرچند هم که رمان محبوبم نباشد، دوست دارم چون هیچ خنثی نیست. کار ندارم که راویاش دوست دارد که بگوید من نشستهام و دارم میپایمتان و دیگر هیچ، واقعیت این است که این اثر مطلقاً تماشاگر نیست. کهنه پاره چرکمرده جراحتهایمان را کنار میزند و باز هم اگر چشم ببندیم، سیر توصیفشان میکند. بیهیاهو خشمگین است و نومید است و هیچ هم التیام نمیدهد. این سینه جلو دادن که عرب و مغول و که و که آمدند و ما تغییر نکردیم و آنها را تغییردادیم، بلاهت محض است. چطور تغییر نکردهایم. گیاهی بودهایم که در مسیر رستن و سر از خاک بیرون آوردن مدام به مانع و سنگ خوردهایم. مردیم یا اگر ماندیم در برابر هر سنگ، هر مانع، هر تو سری خوردن تابی برداشتیم و شاید این موجود پیچپیچ هزارتو که دیگر خودش هم نمیداند کیست و کدام است. آنها که ما نیستیم رمان محبوبم نیست؛ اما رمان من است. رمان همه ماست.
لینک خبر