سبد خرید شما خالی است!
گنجشکی بر گلو | مریم منوچهری
«دخترا شما یادتونه تیر ۱۳۷۳ یه نفر توی شهر خودش رو دار زد؟ یه زن. یه زنی به اسم صاحب جان؟» خیلی طول نکشید که همه با هم شروع کردند به جوابدادن. هیچکدام یادشان نبود. گفتم: «چطور یادتون نیست؟ اون هم توی یه شهر کوچیک مبهم را وقتی می گفت که فکر می کرد دوباره دارم می روم آن پایین ها. تا بیایم جواب بدهم، یکی دیگرشان گفت: «این صاحب جان به اون دختری که اسمش یادمون نمی آد ربط داره؟» بعد خودش ادامه داد: «آره. عمه ش بود. یعنی تو می گفتی عمه ش بود.ما که چیزی یاد نداریم.» آمدم برای بار چندم بگویم یک روزی رفتند، یک روزی بیخبر از شهر رفتند، اما نگفتم. چندبار بگویم؟که تازه اون موقع خیلی هم خلوت بود و هنوز خیلی از جنگزدهها برنگشته بودن.» یکی شان گفت: «تو دوباره مبهم شدی؟»
تگ ها: سه قطره خون