خبرم را از بادها بگیر
خبرم را از بادها بگیر -- محسن عباسی
آقاجون یک روز از بیرون که آمد، جیبش را روی اُپن خالی کرد و یک مشت خردهریز را که باید یکراست میرفت توی سطل آشغال، ریخت جلوی چشمم. انگار مرا زیر آنها دفن کردند. قلبم ایستاد. قفل 808 که کلید تویش شکسته بود، پایة میل پرده، دوشاخة سفیدی..