سبد خرید شما خالی است !
آئیل
«دارم يك نفس ميدوم. تاريك است. طول دالان قديمي را طي ميكنم و وارد حياط ميشوم. حالا لحظهاي ميايستم و بالا را نگاه ميكنم. شعلههاي آتش را ميبينم كه دارند از هر سو زبانه ميكشند. صداي قيل و قال آدمها از هر طرف به گوش ميرسد، كه همچون تكاپوي بيحاصل آنها، چيزي نافهميدنيست. خانه دارد ميسوزد. و من گويي ناگاه به دوزخي افكنده شدهام.»