سبد خرید شما خالی است!
یک نفر برای تاکسی ها دست تکان میدهد -- علی اصغر حسینی خواه
آخرین باری که دیدمش، آن طرف ایستگاه اتوبوس بود؛ وقتی میخواستم بروم ایستگاه راه آهن و از آن شهر و آن وضعیت فاصله بگیرم. یک دفعه بین جمعیت ظاهر شد و بعد مثل شبحی لابه لای ماشینهای ایستاده پشت چراغ، گم شد. انگار آمده بود چیزی را ثابت کند. سوار اتوبوس نشدم. همان جا توی ایستگاه نشستم و زل زدم به تیغه دیواری که به پیاده روی آن یکی خیابان میپیچید و ناهید و کناره مانتوی ناهید را که باد میبردش، توی پیچاش گم کرده بودم. دلم میخواست ساعتها توی همان حالت بمانم و نگاه کنم.