سبد خرید شما خالی است!
کوچۀ عروس کشون -- مهدی باتقوا
تو دِه یه بار فیلم آورده بودن تو مسجد با آپارات نشون بدن. فیلم توبهٔ نصوح مخملباف بود. اونم تو شب. مردها بهش میخندیدن و ما بچهها نزدیک بود خونهٔ خدا رو نجس کنیم. مرتیکه فیلم ساخته بود. همهش تو مردهشورخونه و قبرستون بود. تا یه هفته شبها میرفتیم پهلو بابام میخوابیدیم. حافظ زیاد تصوراتش قوی نبود. ولی من همین که شب میشد انگار پام رو گذاشته بودم تو سیـنما و همهجای خونه داشت توبهٔ نصوح نشون میداد.
«از وقتی تونستم بفهمم کی بابامه کی ننهم، این دو نفر با هم جروبحث داشتن. نمیدونم کی با هم خوب بودن که مقدمات حضور ما سه نفر رو فراهم کردن. شاید هم مادرم با قلبی پر از راز دنیا رو ترک کرده!» کوچۀ عروس کِشون رمانی شیرین و خواندنی است از نویسندهای که با خواندن این اثر، حتماً دنبالش خواهیم کرد و چشمانتظار آثار بعدی او خواهیم بود: مهدی باتقوا فضای کوچۀ عروس کِشون در بطن زندگی میگذرد. رمانی که طنزی سرخوشانه دارد و در عین مفرح بودن عمیق است: «یه راز به من بگو که کسی ندونه.» «باشه... راز بزرگ اینه که همه میمیرند.» «ولی این رو که همه میدونن.» «میدونن، ولی باور نمیکنن... تو باور کن.» #رمان رنگِ زندگی دارد و تمام سعی معطوف به نشان دادن همین رنگ است؛ او قابهایی از زندگی میسازد، بی آن که مرعوب فرم شود به روایت قصه اش می پردازد. «درست میگفت. برای من کل رنگها همون رنگهای مدادرنگی شیشتایی بود. بقیهشون رو با پررنگ و کمرنگ میشناختم. رنگهایی که تو دشت گندم میدیدم. خوشۀ نارس گندم که سبز بود. خوشۀ رسیدهش که زرد بود. آردش که سفید بود. بعد از برداشت، دشت رو آتیش میزدن که شعلهاش قرمز بود و دست آخر یه دشت سیاه و سوخته داشتی. و روی همۀ اینها رنگی بود که همیشه همراهت بود و اونم رنگ آبی آسمون بود.»